گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

گندم طلائی ما

روزهای گرم سی وهفت ماهگی

عشقدونه من این روزها حسابــــــــــــی بلبل زبون شده یعنی یه جملاتی میگی من اینطوری میشم با بابامرتضی رفته بودی تو حیاط تا به گلها وفلفل ها آب بدین،هی صدام میکردی که منم بیام پایین،منم چون دم افطاربود کار داشتم و گفتم نمی تونم،بابا داشت با همسایه مون تو حیاط حرف میزد میای بهم میگی بابای پرنیان داره میره بیا خدافی(خداحافظی) کن (یعنی به هر نحوی میخواستی منو بکشونی حیاط) از این دستگاه هایی که توش قرص میذارن برا یپشه گرفتیم بهش میگی پشه کشته ،همش میگی پشه کشته رو تو اتاق من بذاریا ششمردم (شمردم) خونه مامان جون بودیم گفتی سبد قرصها روبده به من،دادم بهت و نشستم کنارت و داشتی باهاشون بازی میکردی و مامان جون بهت گفت ...
23 تير 1395

تولد بابا مرتضی

مخاطب عاشقانه های من تولدت مبارک...   1 تیر تولد بابا مرتضی بود منم کیک درست کردم ویه تولد کوچولو براش گرفتیم   فدای جفتتون بشم مــــــــــــــــــن       البته به بابا مجال ندادی شمعو فوت کنه   یه چندباری هم شمعو خاموش وروشن کردیم تا فوتش کنی   ناخونک زدن به کیک ...
5 تير 1395
1